کنار مشتی خاک...در دوردست خودم،تنها،نشسته ام...
نوسان ها خاک شد...و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فروریخت...
شبیه هیچ شده ای!
چهره ات را به سردی خاک بسپار...
اوج خودم را گم کرده ام...
میترسم،از لحظه ی بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
از پنجره غروب را به دیوار کودکی ام تماشا میکنم...
بیهوده بود،بیهوده بود.
خورشید،در پنجره میسوزد...
پنجره لبریز برگ ها شد. با برگی لغزیدم.
پیوند رشته ها با من نیست...من هوای خودم را مینوشم...و در دوردست خودم تنها نشسته ام.
روی دشتی دورافتاده آفتاب بال هایم را میسوزاند،و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.
کسی روی خاکستر بالهایم راه میرود...
نظرات شما عزیزان:
می ترسم،از لحظه بعد،و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد...
یکم به حالم شباهت داره...
پاسخ: تو چرا مطلب نمیذاری تو وبت؟!؟!بذار دیگه!

.gif)
.gif)
پاسخ:خوبه!!!!!!!!
لطفا مارو لینک کنید
موضوعات مرتبط: شعر ، ،