چند خط از سهراب...که حال این روزهایم شده...

کنار مشتی خاک...در دوردست خودم،تنها،نشسته ام...

نوسان ها خاک شد...و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فروریخت...

شبیه هیچ شده ای!

چهره ات را به سردی خاک بسپار...

اوج خودم را گم کرده ام...

میترسم،از لحظه ی بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.

از پنجره غروب را به دیوار کودکی ام تماشا میکنم...

بیهوده بود،بیهوده بود.

خورشید،در پنجره میسوزد...

پنجره لبریز برگ ها شد. با برگی لغزیدم.

پیوند رشته ها با من نیست...من هوای خودم را مینوشم...و در دوردست خودم تنها نشسته ام.

روی دشتی دورافتاده آفتاب بال هایم را میسوزاند،و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.

کسی روی خاکستر بالهایم راه میرود...



نظرات شما عزیزان:

roshanak
ساعت0:20---2 شهريور 1392
اوج خودم را گم کرده ام...

می ترسم،از لحظه بعد،و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد...

یکم به حالم شباهت داره...
پاسخ: تو چرا مطلب نمیذاری تو وبت؟!؟!بذار دیگه!


v&h
ساعت23:08---1 شهريور 1392
لینک شدی عزیز

آواز
ساعت23:05---1 شهريور 1392
اکثرا شعرای سهراب سپهری رو نمیفهمم !
پاسخ:خوبه!!!!!!!!


v&h
ساعت23:04---1 شهريور 1392
ممنون که اومدی
لطفا مارو لینک کنید


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: شعر ، ،

تاريخ : جمعه 1 شهريور 1392 | 22:38 | نویسنده : negin |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.